..............
....................
......................
..........................
من، مناجات درختان را هنگام سحر ،رقص عطر گل يخ را با باد ،نفس پاك شقايق را در سينه كوه ،صحبت چلچله ها را با صبح ،بغض پاينده هستي را در گندم زار ،گردش رنگ و طراوت را در گونه گل ،همه را مي شنوم، مي بينم .من به اين جمله نمي انديشم !
به تو مي انديشماي سراپا همه خوبي ،تك و تنها به تو مي انديشم .همه وقت ،همه جا ،من به هر حال كه باشم به تو مي انديشم .تو بدان اين را، تنها تو بدان !تو بيا تو بمان با من، تنها تو بمان !
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتابمن فداي تو به جاي همه گلها تو بخند .اينك اين من كه به پاي تو درافتادم بازريسماني كن از آن موي دراز ،تو بگير ،تو ببند !
تو بخواهپاسخ چلچله ها را تو بگو !قصه ابر هوا را تو بخوان !تو بمان با من، تنها تو بمان !در دل ساغر هستي تو بجوش !من همين يك نفس از جرعه جانم باقي است ،آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش !.
شاعر: فريدون مشيري