• وبلاگ : 
  • يادداشت : اوريگامي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 8 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    جنازه‌اي را بر راهي مي‌بردند. درويشي با پسر بر سر راه ايستاده بودند. پسر از پدر پرسيد که بابا در اينجا چيست؟ گفت: آدمي. گفت: کجايش مي‌برند؟ گفت: به جائي که نه خوردني باشد و نه پوشيدني، نه نان و نه هيزم، نه آتش نه زر و نه سيم، نه بوريا نه گليم. گفت: بابا مگر به خانه‌ي ما مي‌برندش.