• وبلاگ : 
  • يادداشت : اوريگامي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام خوشحال ميشم يه سري هم به ما بزني

    چه جالب!!
    خيلي قشنگو آموزندست. اميدوارم پيشرفت زيادي کني. شمارو لينک کردم.
    با سلام خانم ناصري خواه وقت به خير
    مثل هميشه پرکار و فعال هستيد . به وبلاگ خودتون هم رنگ و بويي بخشيديد . موفق باشيد

    پاسخ

    سلام ممنون بخاطر حضورتون.موفق باشيد و سلامت
    سلام خواهر گلي خوبي؟
    پاسخ

    سلام خواهر جونم ممنونم عزيزم
    سلام ... با کار عملي واحد خوراک آپم ... منتظر حضورتونم[گل][گل][گل]
    جنازه‌اي را بر راهي مي‌بردند. درويشي با پسر بر سر راه ايستاده بودند. پسر از پدر پرسيد که بابا در اينجا چيست؟ گفت: آدمي. گفت: کجايش مي‌برند؟ گفت: به جائي که نه خوردني باشد و نه پوشيدني، نه نان و نه هيزم، نه آتش نه زر و نه سيم، نه بوريا نه گليم. گفت: بابا مگر به خانه‌ي ما مي‌برندش.
    برايت روياهايي آرزو مي‏کنم تمام نشدني
    و آرزوهايي پرشور
    که از ميانشان چندتايي برآورده شود.
    برايت آرزو مي‏کنم که دوست داشته باشي
    آنچه را که بايد دوست بداري
    و فراموش کني
    آنچه را که بايد فراموش کني.
    برايت شوق آرزو مي‏کنم. آرامش آرزو مي‏کنم.
    برايت آرزو مي‏کنم که با آواز پرندگان بيدار شوي
    و با خنده‏ ي کودکان.
    برايت آرزو مي‏کنم دوام بياوري
    در رکود، بي ‏تفاوتي و ناپاکي روزگار.
    بخصوص برايت آرزو مي‏کنم که خودت باشي.

    همکار عزيز شاد و سلامت باشي