ايستاده بودم منتظر به اميدي دستي که پنجره ام را به روي شادي ها و بهار عشق بگشايد و تو آمدي با سخاوت خورشيد و رحمت باران،دانه ام را از کوير تنهايي و خشک بيرون آوردي و آن را در مزرعه سبز عشق روياندي. تو مرا با خود به انتهاي قله بودن رساندي . در آنجا اقاقي هايي ديدم که نور مي پاشيدند و از ديار شب گذر مي کردند. تو يک اقاقي به دستم دادي و راهم را روشن نمودي . با آن از آن ديار ظلماني گذشته و به شهر روشنايي و عشق بردي . در آنجا در کنار نرگس هاي بهاري و رزهاي آسماني آرميدم. آنجا بود که عشق را تا اعماق وجودم احساس کردم.
اينک دستانت هميشه بوي مهرباني و محبت دارد. آرزويم هميشه بودن با توست.